ویوناویونا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

زندگی شیرین

درد و دل

سلام دختر گلم اومدم ازت گله کنم آخه این روزا خیلی منو اذیت میکنی اصلا شبا نمیخوابی و روزا هم از بغلم خسته نمیشی فقط دوست داری تو بغلم باشی مامانی عزیزم منم دوستت دارم ولی منم باید به خونمون برسم و غذا درست کنم برات تا بخوری و بزرگ بشی. وقتی صدان میکنم ویونا به من نگاه میکنی و میگی هان میگم مامانی بگو بله وقتی هم که میخوای بغلت کنم میگی ماما منم دل طاقت نمیارم و زودی بغلت میکنم الان بدون کمک میتونی بشینی و غلت میزنی و دوباره برمیگردی سینه خیز عقب عقب میری و عاشق سوپ هستی.  عاشقتم ویونا جونم   ...
27 ارديبهشت 1393

پدرم

پدرم به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد / سرم به خاک رهت ارجمند خواهد شد لبی که زمزمه درد میکند شب و روز / به یمن روزی تو پر نوشخند خواهد شد روزت مبارک پدر . . . . همسر بی همتای من ، با یک دنیا عشق روز مرد را به تومهربانترین و تنها تکیه گاهم تبریک میگویم و آزروی بهترین ها را برایت دارم دوست دار تو . . . ...
22 ارديبهشت 1393

پا بدنیا گزاشتن

خلاصه بهد از روزهای تلخ و شیرین 7صبح 5 آبان 92 با 3 کیلو 49 سانتیمتر در بیمارستان نورنجات و توسط دکتر آناهیتا ناظم پور ویونا خانوم بدنیا اومد
17 ارديبهشت 1393

بارداری

سلام دختر گلم اول میخوام عدر خواهی کنم که نتونستم بیام برات همه چیز رو نکته به نکته بگم ولی از این به بعد قول میدم بیام و همه چی رو توصضیح بدم و بیایم به اینکه کی و چطور فهمیدم اومدی ت  و دل مامانی چند وقت بود که میرفتم باشگاه اصلا نمیتونستم 5 دقیقه ورزش کنم همش خسته بودم تا این که شک کردم و بی بی زدم دیده بله مثبت هست زودی رفتم آز دادم گفت بعد 1 ساعت بیا جواب رو بگیر وای اون 1 ساعت مثل 1 سال بود برام تنهایی رفتم جواب رو گرفتم و زودی اومدم بیرون تو  جواب فقط 654 بود نمیدونستم یعنی چی بعد دوباره برگشتم از ازمایشگاه پرسیدم این یعنی من باردارم گفت بله خیلی خوشحال بودم داشتم بال در میوردم به بابایی زنگ زدم که بیا کادو تولدت رو...
11 ارديبهشت 1393
1